ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
|ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
|مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
|صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را
|دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
|در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
|کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
میبرد ز یادم کاش شبهای گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
|تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
|دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را
|ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
|در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را
نظر شما درباره آهنگ «آواز بیات ترک» چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»