آهنگساز: سامان صمیمی
ع
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
بیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشیگرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگرمن نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چوت تب شعرم چنین افروختی
م
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده
دستار گرو کرده بیزار ز سجاده
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
لب نیز شده مستک گم کرده ره بوسه
من مستک و لب مستک و آن بوسه قواده
این دلبر پرفتنه با جمله دستانها
خوش خفته و جمله شب این عشرت آماده
این صورتها جمله از پرتو او باشد
و آن روح قدس پاک است از صورتها ساده
شمس الحق تبریزی شرحی است مر اینها را
آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده
م
چون آهوی خرامان مستانه میگریزی
از ما کشیده دامان مستانه میگریزی
دل را نکرده درمان، یکباره میشتابی
سر را نداده سامان، مستانه میگریزی
ای چشم جان به راهت! وی کام دل نگاهت!
چند از ندیدهکامان مستانه میگریزی؟!
خود شعله درفکندی در نای عشقبازان
وز آتشینکلامان مستانه میگریزی
چون آهوی خرامان مستانه میکریزی
از ما کشیده دامان مستانه میگریزی
ای چهره ات چو خورشید سرخ از صفای مستی!
از ما شسکتهجامان مستانه میگریزی
با ما شکستهحالان رندانه مینشینی
وز ما اسیردامان مستانه میگریزی
ای دل به کوی رندان بدنامیات مبارک!
کز کوی نیکنامان مستانه میگریزی!
ا
ش
شهره شهر عقل را، همچو اسیر میبری
دوش نخفت چشم من، چشم تو بود و لشگری
هر نفس از تو در دلم شعله زبانه میکشد
جان من از خیال تو جرعه به جرعه میچشد
دوش میان خواب خود سجدهکنان نشستهام
طعنه به آسمان زده، حُرم حرم شکستهام
زلف عبادت مرا دست تو تاب میدهد
کفر به دست خود مرا ساغر ناب میدهد
دست عطش به جان من کاسهی آب میدهد
کوزهی جان من چرا بوی شراب می دهد؟
بوسه به پای بت زدم کعبهی دل تباه شد
پرده به پرده آسمان سوخته شد، سیاه شد
خ
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نایزن
تا چهها درمیدمد این عشق در سرنای تن
هست این سرنا پدید و هست سرنایی نهان
از مِی لبهاش باری مست شد سرنای تن
آسمان چون خرقهی رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیده است خرقه رقصان بی بدن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ج
من ذره و خورشید لقایی تو مرا
بیمار غمم عین دوایی تو مرا
بی بالو پر اندر پی تو میپرم
من که شدهام چو کهربایی تو مرا
ای دوست به دوستی قرینیم تو را
هرجا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
امروز من و جام صبوحی در دست
میافتم و می خیزم و میگردم مست
با سرو بلند خویش من مستم و پست
من نیست شوم تا نبود جز وی هست
س
ت
ف
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبادآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
میرهم از خویش و میمانم ز خویش
هرچه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که بر خاکم نهند
آه … شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
لیک دیگر دیگر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو دور از ضربههای قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»