آهنگساز: مجيد درخشاني
دستگاه: همايون
اجرا: ۱۳۸۷
انتشار: ۱۳۸۸
ق
ز
س
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا، خطا اینجاست
|سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید
تبارک ا... از این فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان! که از این پرده کار ما به نواست
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرش به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
ت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما ندانستیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
ا
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای دلبرا، خطا اینجاست
|سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید
تبارک ا... از این فتنه ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان! که از این پرده کار ما به نواست
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرش به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
ت
باد صبا بر گل گذر کن
از حال گل ما را خبر کن
با مدعی کمتر بنشین
نازنین ای مه جبین
بیچاره عاشق، ناله تا کی
یا دل مده یا ترک سر کن
شد خون فشان چشم تر من
پر خون دل شد ساغر من
ای یار عزیز، مطبوع و تمیز
در فصل بهار، با ما مستیز
آخر گذشت آب از سر من
ببین چشم تر من
|گل چاک غم بر پیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
|بلبل چو من شد در چمن
دستانسرا بهر وطن
|دیدی که ظالم، تیشه اش را
آخر به پای خویشتن زد
***
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
|عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می کنی محکم نباشد
|که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
|بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
|نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
|نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
|حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
*قسمت دوم از سعدی*
چ
س
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وانکه را دیده در جمال تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده است
با تو آمیزشی و پیوندی
|به دلت کز دلت به در نکنم
سخت تر زین مخواه سوگندی
یکدم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی
|همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
|ریش فرهاد بهترک می بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی
ت
رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند
مستی ز جامت می کنند مستان سلامت می کنند
|در عشق گشتم فاش تر وز همگنان قلاش تر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند
|افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار از او
من کس نمی دانم جز او مستان سلامت می کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می کنند
|حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می کنند
|شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می کنند
|آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوشخو را بگو مستان سلامت می کنند
|آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می کنند
|آنجا که یک با خویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
آنجا طریق و کیش نیست مستان سلامت می کنند
|آن جان بی چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می کنند
|آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می کنند
|آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می کنند
|آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می کنند
|ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان ها آشنا مستان سلامت می کنند
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»