آهنگساز: پرويز مشكاتيان
تنظیم: کامبیز روشن روان
دستگاه: نوا
اجرا: ۱۳۶۶
د
س
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق
|خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا شوی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
|ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قدرت و غوغای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانی ای هست تو را جای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست در این بادیه جمله ی جانها چو هم
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
|تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
ق
س
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه ی جنون گشت
خود حال دلم چگونه گویم
کان کار به جان رسیده چون گشت
برخاک درت به زاری زار
از بس که به خون بگشت خون گشت
درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوی درد رهنمون گشت
خون دل ماست یا دل ماست
خونی که ز دیده ها برون گشت
تا قوت عشق تو بدیدم
سرگشتگی ام بسی فزون گشت
تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت
|آن مرغ که بود زیرکش نام
در دام بلای تو زبون گشت
|لختی پر و بال زد به آخر
از پای فتاد و سرنگون گشت
|تا درد تو را خرید عطار
قد الفش بسان نون گشت
|عطار که بود کشته ی تو
دریاب که کشته تر، کنون گشت
د
ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و منصوب ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی بر عود ما، نظاره کن بر دود ما
ای یار ما عیار ما، دام دل خمار ما
پا وا مکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
د
س
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطره ای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطره ای فهم ز دریای عشق
|خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا شوی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
|ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قدرت و غوغای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانی ای هست تو را جای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست در این بادیه جمله ی جانها چو هم
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
|تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
ق
س
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
ت
ای یوسف خوشنام ما، خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما، ای بردریده دام ما
ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما، تا می شود انگور ما
ای دلبر و منصوب ما، ای قبله و معبود ما
آتش زدی بر عود ما، نظاره کن بر دود ما
ای یار ما عیار ما، دام دل خمار ما
پا وا مکش از کار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل، جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل، ای وای دل، ای وای ما
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»