آهنگساز: پرويز مشكاتيان
دستگاه: چهارگاه
اجرا: ۱۳۶۶
انتشار: ۱۳۶۷
ا
از در درآمدی و من از خود بدر شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
|بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی که (چه) زرد کرد
اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم
ا
از در درآمدی و من از خود بدر شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
|بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی که (چه) زرد کرد
اکسیر عشق در مسم آمیخت زر شدم
ق
آ
ا
ا
د
آ
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت
نه از تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید
نه از پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت
|کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت
دیده ام می جست گفتندم نبینی روی دوست
عاقبت معلوم کردم کاندر او سیماب داشت
روزگار عشقِ خوبان، شهر، فائق می نمود
باز دانستم که شهدآلوده زهر ناب داشت
سعدی این ره مشکل افتاده است در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت
ا
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت
نه از تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید
نه از پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت
*
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
گر تیر طعنه آید جان منش نشانه
|گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
|آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد
هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه
|صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی
گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه
|دیوانگان نترسند از صولت قیامت
بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه
صوفی و کنج خلوت، سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
ت
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زآن پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه سر ما پر شراب کن
|ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستی است حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»