آهنگسازان: محسن نامجو ، نوید اربابیان ، عبدی بهروان فر
نوازندگان: گروه ماد ، امید نیم بین ، مهدی ابراهیمی ، محمدعلی عبدی منفرد ، کیارش اعتماد سیفی ، کاوه اعتماد سیفی ، «شهریار مسرور و علی منصوریان
شاعران: حافظ ، مولانا ، خواجوی کرمانی ، باباطاهر ، عطار
ت
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی
گفتا تو از کجایی که آشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
ر
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشای، خواهی برو جفا کن
خواهی برو برو جفا کن
خواهی برو برو برو جفا کن
دلا غافل ز سبحان، ز سبحانیچه حاصل
اسیر نفس شیطان،شیطانی چه حاصل
تو که ناخوانده ای علم، علم سماوات
تو که نابرده ای ره، رهدر خرابات
تو قدر خود نمی دان، نمی دانی چه حاصل
تو قدر خود نمی دان، نمی دانی چه حاصل
لا لای، لالا لای، لا لای، لالا لای
لا لای، لالا لای، لالای، لالا لای
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
از آب دیده ی ما، این سنگِ آسیا کن
بر شاه خوبُرویان واجب وفا نباشد
ای زردُ روی عاشق تو صبرُ کن
وفا کن ، تو صبرُ کن ، وفا کن
ای زردُ روی عاشق تو صبرُ کن
وفا کن ، تو صبرُ کن ، وفا کن
At nights citys lit up
try to run
try to hide
welcome to the other side
welcome to the other side
Gipsy women talks to mother
people are strange then when you are a stranger
...you cant live when youre alone
when youre alone
when your alone
when youre alone
welcome to the other side
Gipsy women talks to my mother
welcome to the other side
....you cant live when youre alone
when youre alone
when youre alone
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشای، خواهی برو جفا کن
خواهی بیا ببخشای، خواهی برو جفا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
از آب دیده ی ما، این سنگِ آسیا کن
بر شاه خوبُرویان واجب وفا نباشد
ای زردُ روی عاشق تو صبرُ کن ، وفا کن
بر شاه خوبُرویان واجب وفا نباشد
ای زردُ روی عاشق ...
ت
تلخی نکند شیرین زغنم
خالی نکند از می دهنم
عریان کندم هر صبحدمی
گوید که بیا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم
تلخی نکند...
از زهرهی او من شیردلم
در عربده اش شیرین سخنم
گفته است که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام که توام که توام
دردست توام ز توام ز توام
زخمت بزنی(زخمت نزنی) من تنتنم
من ددرم من دررم دددم دررررررم
و
سر کوی بلند فریاد کردم
واوالیلی صباح مزار میرم
جان لیلی دیدن یار میرم
دو سه روزه که یارم نیست پیدا
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
مگر ماهی شده رفته به دریا
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
بسازم خنجری از مغز فولاد
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
بکشم یار خود از قعر دریا
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
به پنجشنبه به کابل کوچ کردم
چه بد کردم که پای بدان سوی کردم
رسیدم بر سر نهی الرساله
نشستم گریه های پر سوز کردم
واوالیلی صباح مزار میرمم
جان لیلی دیدن یار میرم
گلی که خم بدادم پیچ تابش
به اب دید گونم دادم آبش
به درگاه الهی کی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش
واوالیلی صباح جان لیلی
دیدن یار میرممزار میرم
ت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
این راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
آری شود ولیک به خون جگر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
بس نکتهغیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدم به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
این راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدم به میکده...
خواهم شدم به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
بس نکتهغیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
د
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
دیدار آشنا را...
ای صاحب کرامت شکرانهی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
درویش بینوا را...
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
دیدار آشنا را...
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
با دشمنان مدارا...
ای صاحب کرامت شکرانهی سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
درویش بینوا را...
دل میدود دِ دَدَم داحبدِدان دُدا دا
دردا که داز بنهان داهد شد آشکارا
کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
دیدار آشنا را...
ج
جُرهبازی بُدُم رفتم به نخجیر
سیهدستی زده بر بال مو تیر
جورهبازی بُدُم رفتم، رفتم به نخجیر (نخجیر)
سیهدستی زده بر بال، بر بالِ مو تیر (مو تیر)
بوره غافل مچر در چشمهساران (ساران)
که هر که غافله غافل خوره تیر (خوره تیر)
غافل خوره تیر (مو تیر)...
دو زلفونت بوَد تار، تار ربابم (ربابم)
چه میخواهی از این حالِ، حال خرابم (خرابم)
تو که با مو سر یاری، یاری نداری (نداری)
چرا هر نیمه شو آیی به خوابم (به خوابم)
آیی به خوابم (مو تیر)...
جُره بازی بُدُم رفتم به نخجیر
سیهدستی زده بر بال مو تیر
برو غافل مچر در چشمهساران
هر آن غافل چره غافل خوره تیر
بود درد مو و درمون، درمونم از دوست
بود وصل مو و هجرون، هجرونم از دوست
اگه قصابم از تن واکره پوست
جدا هرگز نگرده جونم از دوست
هی هی جونم از دوست
د
ای در میان جانم و جان از تو بیخبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بیخبر
جویندگان گوهر دریای حسن تو
در وادی یقین و گمان از تو بیخبر
شب مست یار بودم و در هایهای او
حیران آن جمال خوش و شیوههای او
در هوشها فتاده نهایات بیهُشی
در گوشها فتاده طنين صدای او
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بیخبر
جویندگان گوهر دریای حسن تو
در وادی یقین و گمان از تو بیخبر
ای در میان جانم و جان از تو بیخبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بیخبر
ز
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»