آهنگسازان: داريوش پيرنياكان و محمدرضا شجريان
دستگاه: ماهور
اجرا: ۱۳۶۹
انتشار: ۱۳۷۰
پ
ت
چ
س
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
|به سان سوسن اگر ده زبان شودحافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
ت
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمیکند
|دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
|پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
|چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
|دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
|کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند
س
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به رحم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم در آب زندگانی
|غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر نسوزم چو به آتشم نشانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
|اگرت به هرکه دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هرچه عقبی بخرند رایگانی
|تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
|نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
دل عارفان ربودند و قرار پارسایان
همه شاهدان بصورت، تو بصورت و معانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی
مده ای رفیق پندم که به کار در نبندم
تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی
|بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل می رسانی نه به قتل میرهانی
ت
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
|غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
|هر کاو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وآن پرده نشین باشد
|آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
س
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
تشنه ی بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می بری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که می نالی و فریاد چرا میداری
|حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری
س
ت
هر دمی چون نی، از دل نالان، شکوهها دارم
وی دل هر شب، تا سحرگاهان، با خدا دارم
هر نفس آهی است، کز دل خونین،
لحظه های عمر بی سامان، می رود سنگین
اشک خون آلود من دامان، می کند رنگین،
به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
آه از این دمسردی ها خدایا
نه امیدی در دل من، که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی، که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهی
که ناله ای خورد با آهی
داد از این بی دردی ها خدایا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایا...
وه که به حسرت عمر گرامی سر شد
همچو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد، روزگار من به سر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد؛
یارا...
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبی
چه فسون نافرجامی، به امید بی انجامی
وای از این افسون سازی خدایا...
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»