آهنگسازان: داريوش پيرنياكان، سعید فرجپوری و محمدرضا شجريان
دستگاه: سه گاه
اجرا: ۱۳۷۰
انتشار: ۱۳۷۱
پ
س
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
|جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
|در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
|پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کآنجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
|دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
|آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
|بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
|جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
|آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه ی وصالت جز در گمان نگنجد
|جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
و آوازه ی جمالت اندر جهان نگنجد
|وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
اندر زمان نیاید، و اندر مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یکدم حضور یابند
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
ت
به گرد دل همی گردی، چه خواهی کرد؟میدانم،
چه خواهی کرد، دل را خون، رخ را زرد؟ میدانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد، میدانم
|به یک غمزه جگر خستی، پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت میبینم بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من، به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی، که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن، این فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن، دلم گوید نه
مردم نی زن، گر از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی، نمیگفتی
که از مردی برآوردم ز دریا گرد میدانم
|جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد میدانم
|چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد میدانم
چ
ا
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی
چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی
نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی، در پرده نهان تا کی
|در آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحهکنان تا چند، جان نعرهزنان تا کی
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی
دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی
|ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی
|اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی
|گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی
گر عاشق دلداری، ور سوخته ی یاری
بی نام و نشان میرو، زین نام و نشان تا کی
|گفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی
|عطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی
ا
زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه میخواهی از این خون خوردن دل
چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
از آن روزی که دل دیوانهی توست
به صد جان من شدم در شیون دل
منادی میکنند در شهر امروز
که خون عاشقان بر گردن دل
چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همیکوشم به رسواکردن دل
چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل
|زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل ما را نگه دار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی کشم پیراهن دل
بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل
ت
چنان مستم چنان مستم من امشب
که از چنبر، برون جستم من امشب
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امشب
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورتگر در این پستم من امشب
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امشب
|گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امشب
|به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امشب
|چنانم کرد آن ابریق پر می
که چندین کوزه بشکستم من امشب
|نمیدانم کجایم لیک فرخ
مقامی کاندر او هستم من امشب
|بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امشب
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امشب
|چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را نپرستم من امشب
|مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی در این شستم من امشب
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»