تنظیم: مزدا انصاری
آهنگسازان: مرتضی محجوبی، روح اله خالقی، مجید وفادار، منوچهر همایون پور، مرتضی نی داوود
ج
جانا به نگاهی ز جهان بیخبرم کن، دیوانه ترم کن
سر گشته و شیدا چو نسیم سحرم کن، دیوانه ترم کن
وای ز چشمه دیدارت، وای ز آتش رخسارت
وای ز چشم افسونکارت چه سان مدهوشم من
جز حرف محبت چه شنیدی دگر از من که ببستی نظر از من
ترسم که شوی روز و شبی با خبر از من که نیابی اثر از من
در آتشم از سوز دل و داغ جدایی به کجایی
بازا که غم از دل برود چون تو بیایی چو بیایی
شمعی گریانم من، اشکی لرزانم من
آهی سوزانم من چه دیدی که از من رمیدی
بر من نظری کن، یا بر سر خاکم گاهی گذری کن
ش
چه رفته است که امشب سحر نمی آید
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
شدم به یاد تو خاموش و آن چنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ی ناز
که در تصور از این خوب تر نمی آید
جمال یوسف گل چشم تیره روشن کرد
ولی ز گمشده ی من خبر نمی آید
به سر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران به سر نمی آید
منال بلبل مسکین به داغ غم زین بیش
که ناله در دل گل کارگر نمی آید
ز باده فصل گُلم توبه می دهد زاهد
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
شدم به یاد تو خاموش آن چنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی آید
ب
برده صبرم از دل چشم مستی
ماه ساغر نوشی می پرستی
در میان خوبان فتنه جویی
در شکار دل ها چیره دستی
شب با چهره ی او مه جلوه گر نیست
چون روی لطیفش گلبرگ تر نیست
با نگاه گرم او باده را اثر نیست
مست عشق رویش را از جهان خبر نیست
در جهان هستی، ما و عشق و مستی
تازه شد بهار عاشق از جمال گل عذارش
وآنکه نو گلی ندارد، چون خزان بود بهارش
طرهی مشکینی، برده هوشم
از لب نوشینی، باده نوشم
او ز تیر مژگان، جان ستاند
من به راه جانان، جان فروشم
چون آن آتشین لب، می در سبو نیست
گل با آن لطافت، هم رنگ او نیست
مدعی ز عشق من کرده گفت گویی
من به آن بتم عاشق، جای گفتگو نیست
در جهان هستی، ما و عشق و مستی
نغمه بر کشیده بلبل، لاله خفته در کنارش
وآنکه نو گلی ندارد، چون خزان بود بهارش
ن
تو و ناز و فتنه گری؛ من و افغان سحری
تو و چو گل دل آزاری ها؛ من و چو مرغ شب زاری ها؛
چند از من بی خبری!
ز دو عالم تو را خواهم، تو را خواهم،
ببین اشکم، ببین آهم...
نکند تا کی در آن دل آه زارم اثری
غم دل نسرایم پیش کسی؛ نزنم نفسی با همنفسی
که ندارم جز تو کسی...
نه دلم را سر انجامی، نه آرامی، نه کامی از دلارمی
نه تو را یک شب از رحمت بر حال من نظری
بی گل رویت، با غم و حسرت، یارم... آه و ناله بود کارم
بی تو چشمه ی خون بارم؛ آتشی به سینه دارم
جان اسیرم بسته بندت، صید کمندت،
بی تو ز جان گذرم، ز جهان گذرم
از من چون میگذری...
ز چه رو سوی ما نگهی نکنی
نگهی ز وفا به رهی نکنی
ببری جان و دل، اما نام عاشق نبری...
ش
ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب
کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ای شب
نشان زلف دلبری، ز بخت من سیه تری، بـلا و غم سراسری
تیره همچون آهی ای شب
کنی به هجر یار من، حدیث روزگار من، بری زکف قرار من
جانم از غم، کاهی ای شب
تا که از آن گل دور افتادم خنده و شادی رفت از یادم
سیه شد روزم
بی مه رویش دمی نیاسودم، به سیل اشکم گواهی ای شب
او شب چون گل نهد ز مستی بـر بالین سر
من دور از او کنم ز اشک خود بالین را تر
خون دل از بس خوردم بی او
محنت و خواری بردم بی او
مردم بی او...
بی رخ آن گل، دلم به جان آمد
دگر از جانم، چه خواهی ای شب...
ا
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هرکه نهم، باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصـه ز اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هرکه در این می کده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد
آ
آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان می سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری
نوگلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود دل شکستن
رشته ی الفت و یاری گسستن
کی کنی ای پری ترک ستمگری
میفکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم
گر چه نازت دلبرا دل تازه دارد
ناز هم بر دل من اندازه دارد
حیف گر ترحمی نمیکنی بر حال زارم
جز دمی که بگذرد که بگذرد از چاره کارم
دانمت که بر سرم گذر کنی به رحمت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غم سر از مزارم
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»