آواز: همایون شجریان
آهنگساز و سرپرست گروه: علی قمصری
اجرا: پاییز ۱۳۹۰
انتشار: پاییز ۱۳۹۲
کمانچه: نگار خارکن
ویولا: لعیا اعتمادی
ویلنسل: آتنا اشتیاقی
بم کمان: مصباح قمصری
گیتار: بهرام آقاخان
دف، دایره: حسین رضایینیا
سازهای کوبهای: همایون نصیری
تنبک: آیین مشکاتیان
س
--- بخش اول:
شعر: حافظ ---
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانهی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
|طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
|من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
|سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
|کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
|می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
|پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
--- بخش دوم:
شعر: سعدی ---
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
|همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
|خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
|من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
|دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
|تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
|به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
|دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
|ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم
|دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
|هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
|سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
ز
من میروم ز کوی تو و دل نمیرود
این زورق شکسته ز ساحل نمیرود
گویند دل ز عشق تو برگیرم، ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمیرود
|گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آن که جز ره باطل نمیرود
|در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمیرود
|خاموش نیستم که چه طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمیرود
چ
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
|تماشایی است پیچ و تاب آتشها؛ خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
|چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسیها میکنم هر شب
|تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
آ
ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را
بیهوده چه می نالی بیداد زمستان را
|ظلمات شب هجران بیهوده ندادندت
تو قدر ندانستی آن چشمه حیوان را
|مغرور شدی ای دل در گلشن وصل از بخت
بایست کشید اکنون این رنج بیابان را
|صد بار تو را گفتم دیوانگی از سر نه
ترسم که دهی از دست آن زلف پریشان را
|دلبسته این دامی، مرغابی این دریا
کم شکوه نما ای دل این وحشت طوفان را
|در بزم چمن بنگر، کان مرغ پسند افتد
کز سینه برون آرد دلسوزتر افغان را
گل خرم و سرو آزاد، بلبل همه در فریاد
الحق که ستم کردند مرغان خوش الحان را
|کی نام ترا می برد دل روز ازل ای عشق
در خواب اگر می دید هنگامه ی هجران را
در فصل گلم آن کو در کنج قفس افکند
میبرد ز یادم کاش شبهای گلستان را
تنها ز تو دردی ماند ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ با درد تو درمان را
|تا رفت ز کف جانان دشمن شده ام با جان
بیدل چه کند دل را، عاشق چه کند جان را
|دیگر هوسی ما را جز وصل تو در سر نیست
رحمی کن و یادی کن این بی سر و سامان را
|ای عاشق شیدایی بشنو سخنی از من
هرچند که نتوانی هرگز شنوی آن را
|در بزم وصال دوست از جام جمال دوست
چون مست شدی مشکن پیمانه و پیمان را
ب
وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی
تا با تو بگویم غم شبهای جدایی
بزم تو مرا میطلبد، آمدم ای جان...
من عودم و از سوختنم نیست رهایی
تا در قفس بال و پر خویش اسیرست
بیگانهی پرواز بوَد مرغ هوایی
|با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست
تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی
|عمریست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
|ای وای بر آن گوش که بس نغمهی این نای
بشنید و نشد آگه از اندیشهی نایی
افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع
در آینهات دید و ندانست کجایی
|آواز بلندی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی
|در آینه بندان پریخانهی چشمم
بنشین که به مهمانی دیدار خود آیی
|بینی که دری از تو به روی توگشایند
هر در که براین خانهی آیینه گشایی
|چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفتهست
خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
ن
د
دلم دیوانه شد، دیوانه شد، دیوانه دیوانه
دگر از خویشُتن بیگانهام، بیگانه بیگانه
خوشا حال و خوشا وقت دو مفتون و دو دلداده
که غیر از عشقشان گیتی بوَد افسانه افسانه
در این صحرای بیحاصل، در این دریای بیساحل
به لب جان آمد از بس گفت دل، جانانه جانانه
|میای در ده مرا امشب که تنها در صف محشر
ز جا خیزم به یاد چشم تو مستانه مستانه
|کتاب عاقلان میخوان بهل شعر عمادالدین
دلش دیوانه شد، دیوانه شد، دیوانه دیوانه
گ
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
|توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
|هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
|به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
|به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
|به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
د
بیایید، بیایید، ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح، جهانی دگر آریم!
گذرگاه زمان را، سرافراز بپوییم
شب تار جهان را فروغ از هنر آریم
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ، گل نور، ز باغ سحر آریم
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید
خرد را بستاییم و بر اورنگ زر آریم
چه زیباست، که با مهر، دل از کینه بشوییم
چه نیکوست که با عشق، گل از خار برآریم
چه زیباست، چو خورشید، درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم
|اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند، سخن از شکر آریم
بیایید، بیایید، ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح، جهانی دگر آریم!
ی
ش
دل میستاند از من و جان میدهد به من
آرام جان و کام جهان میدهد به من
|دیدار تو طلیعهی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن میدهد به من
دلدادهی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان میدهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان میدهد به من
میآمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان میدهد به من
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان میدهد به من
آری سخن به شیوهی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان میدهد به من
|افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان میدهد به من
ب
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دل بنهند برکنی، توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی، بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای، نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای، بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم، بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم! بیتو به سر نمیشود
|دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
|جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
|خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
|جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
|گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
|بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
|گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
|گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
|هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»